بعد ان مرد داستان را برای دوستانش تعریف کرد:
یکی از دوستانش که فهمید داستان از چه قرار است تبر خود را برداشت وبه
طرف دریاچه رفت.
اوتبر خود را با عمد در آب انداخت. بعد شروع کرد به گریه کردن:
فرشته ای از آب بیرون امد بعد گفت:چه شده است مرد؟
او گفت:مشغول هیزم شکحستن بودم که تبرم در آب افتاد وآن را گم کردم!!
بعدفرشته به زیر اب رفت ویک تبر طلایی از آب بیرون آورد وبه مرد گفت :
این تبر مال توست؟ ...مرد گفت :<<بله مال من است!!
فرشته که فهمید دروغ میگویدبه زیرآب رفت و بر نگشت.
بعد مرد دید که فرشته بر نگشت شروع کرد به گریه کردن.
بعد دوباره فرشته از آب بیرون آمد وبه او گفت؟
برای این که دروغ گفتی تبر خود را از دست دادی!!
مرد متوجه اشتباه خود شدوبه گریه افتاد ...او حتی تبر اصلی خود را نیز از دست داد...
نظرات شما عزیزان: